سفر مرا به سرزمین های استوایی بردبه زیر سایه آن بانیان سبز تنومندو چه خوب یادم استعبارتی که به گوشه ذهن وارد شد :وسیع باش و تنها ، سر به زیر و سختسهراب سپهری - مسافر + نوشته شده در ۱۴۰۰/۰۷/۰۴ ساعت 10:28 توسط خط خطی | خطی از حریق یادها...
کتاب بیگانهآلبرکامو رو بعد از مدت ها وقت کردم و خوندم. بسیار کتاب جالبی بود به نظرم. این قسمت از کتاب بسیار تکان دهنده بود و خوشم اومد:کشیش یک دفعه به طرفم برگشت و فریاد زد: «نه نمی توانم حرفتان را باور کنم، مطمئنم که برایتان پیش آمده که آرزو کنید که زندگی دیگری داشته باشید». به او جواب دادم معلوم است، اما اهمیتش بیشتر از این نبود که آرزو کنم پولدار باشم یا تند شنا کنم یا دهانی خوش شکل تر داشته باشم. اینها همه عین هم اند. اما او حرفم را برید و میخواست بداند که آن زندگی دیگر را چگونه میبینم. پس من هم با فریاد گفتم: «یک زندگی که بتوانم این زندگی را به یاد بیاورم». + نوشته شده در ۱۴۰۰/۰۷/۰۸ ساعت 8:40 توسط خط خطی | خطی از حریق یادها...
روز پاییزی میلاد تو در یادم هستروز خاکستری سرد سفر یادت نیستنالهی ناخوش از شاخه جدا ماندن مندر شب آخر پرواز خطر یادت نیستتلخی فاصلهها نیز به یادت ماندهستنیزه بر باد نشستهست و سپر یادت نیستیادم هست، یادت نیستخواب روزانه اگر درخور تعبیر نبودپس چرا گشت شبانه، در به در یادت نیست؟من به خط و خبری از تو قناعت کردمقاصدک، کاش نگویی که خبر یادت نیستییادم هست، یادت نیست + نوشته شده در ۱۴۰۰/۰۸/۲۶ ساعت 13:57 توسط خط خطی | خطی از حریق یادها...